سفرعشق۶۵
#قسمت_شصتوپنجم
#سفر_عشق
در رو که باز کردم ،، سمن بود.
اینقدر هیجان داشت که نزدیک بود پس بیفته!!!
خوشحالی تو چهرش موج میزد!! به حالِ خوشش غبطه خوردم!! با تعجب پرسیدم:
–چیزی شده سمنجون؟!
–هیچی اومدم بگم، شام آمادئه، بیای پایین.
تو دلم گفتم: سمن من تو رو نشناسم دیگه سحر نیستم!! پایین تنها پیشِ زیبا اینا بودی، اومدی دنبالِ من!! بهش گفتم: تو برو منم الان میام!!
وقتی رفتم پایین، یه لبخند به سمن زدم و سرم رو تکون دادم!! رفتم پیشش نشستم و گفتم:
–پس کو شام؟!
–خب الان آماده میشه یه کم بشین!!
–دختره دیووونه!!
داشتم با سمن شوخی میکردم که صدایِ زیباخانم بلند شد!! نمیدونم چم شده قبلا با زیبا اینقد بهم خوش میگذشت. الان فقط ازش فراریم!!
– خب سحرجون وقت نیست دست از این اداواطوارا برداری؟!
با چشمای گرد شده بهش خیره شدم. این دختره منظورش چیه؟!
–عزیزم منظورت چیه؟! کدوم اداواطوار؟!
–همین طرزِ لباس پوشیدنت!!
دیدم این دختره خیلی داره پاشو از گلیمش درازتر میکنه!! گفتم یه کم سربهسرش بذارم!!
–ببین زیباجون، من فعلا اونطوری که باید حجابم کامل نیست.
–یعنی چی اونوقت؟!
چشام رو ریز کردم و گفتم:
–یعنی میخوام چادر بپوشم تا چشم بعضیا دربیاد!!
با شنیدن این حرفم، دماغش رو بالا کشید و روش رو برگردوند!! دختره از خود راضی، انگار لباس پوشیدن من به اون ربطی داره!!
با صدایِ مامان که گفت شام حاضره!! انگار دنیا رو بهم دادند، بلند شدم و به سمن گفتم:
–خدا بهت صبر بده بخاطر اینکه زیبا قراره خواهرشوهرت بشه!!
خنده ریزی کرد و گفت:
–نه بابا زیبا دخترِ خوبیه! خب راست میگه تو عوض شدی!!
#به_قلم_خودم